رپری یا فعال حقوق بشر؟
از وقتی یادم میاد توی ذهنم بوده. با گذشت زمان بهش شکل دادم ، شخصیت دادم و براش اسم گذاشتم.همراه باهاش درگیر مسائلی می شدم که وجود نداشتن. من ی بچه ی ۱۰ ساله بودم ، همه چیز بیش از حد واقعی به نظر می رسید. گاهی دنیای واقعی رو با مکان امنی که برای خودم ساخته بودم اشتباه می گرفتم. دقیقا نمی دونستم دارم چیکار می کنم. بدون اینکه خودم بخوام ، وارد دنیایی شده بودم که حتی نمی دونستم آدم هایی با سنین بالاتر واقعا بهش اهمیت می دن. جادو، دستگاه هایی که اختراعشون می کردم اما وقتی به خودم میومدم هیچکدومشون رو نداشتم. بعد از چند سال با کسی آشنا شدم که بیشترین شباهت رو به شخصی داشت که توی ذهنم زندگی می کرد. علاقه ی واقعی به خودش رو نمی دونم ، اما من عاشق ی رویا شده بودم.فکر می کردم این بار همه چیز میتونه به واقعیت تبدیل بشه.
ذهنم برای مدتی از اون شخصیت فاصله گرفت. چون فردی که توی دنیای واقعی باهاش در ارتباط بودم، دیگه جایی توی زندگیم نداشت. دیگه مکان امنی نداشتم، ترسیده بودم و بیشتر از اون متنفر بودم. حالا که مدت زیادی ازش گذشته، داستان های ذهنم دوباره توی سرم چرخ می خورن و شخصیت های قصه احساساتم رو به دست می گیرن. خودم رو توی هر کلمه ای که بینشون رد و بدل می شه گم می کنم، من بخشی از این قصه شدم. با خودم گفتم این ماجرا هیچوقت تمومی نداره. هیچوقت نمیتونم درون خودم هم خودم رو سانسور کنم و بهشت رو نادیده بگیرم.
نقاشی دیجیتال بهترین گزینه برای شروع کشیدن بهشت بود، کاری که توش افتضاحم. نمی دونم اون روز کی می رسه، اما اون زن ی روز چهره ی واقعیش رو بهم نشون میده و داستانش رو می نویسم. شاید اون موقع خبری از اضطرابی که حالا تجربه می کنم نباشه، جایی که دنیای اون ها از من جدا بشه.